نگاهش به جایی دور بود

 

به نام خدایی که آفرید...

دخترک آرام آمد . نگاهش جایی دیگر بود جایی دور شاید در دنیایی دیگر .به شیشه های بسته فکر می کرد به شیشه هایی که تا چند ثانیه ی قبل پایین بودند و با آمدن او بالا می رفتند .باز هم حرفها و التماس های همیشگی آیا کسی هم بود که از پشت آن شیشه ها ی بسته به او فکر کند و به اینکه آیا ستاره ای هم دارد یا نه؟آیا آرزوهایش را...دخترک به همه ی اینها فکر می کرد و هنوز هم نگاهش به جایی دور بود .به ماشین بعد که رسید شیشه پایین بود انگار کسی متوجه حضور اونشده بود با صدایی گرفته و آرام گفت:خانم گل نمی خواین؟زن شیشه را بالا داد و حتی به گلها نگاه هم نکرد و دستش را تکان داد که یعنی:نه نمی خوام برو . شیشه عقب هم بالا رفت و حتی یک لبخند ساده هم نزدند . به ماشین بعد که رسید چراغ سبز شد و دخترک به گوشه ی خیابان برگشت و به آخرین لبخندی که از پشت شیشه ای پایین دیده بود فکر کرد ... 

                                                                               By SoloO

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد