یک دقیقه بیشتر

  

بارونی سیاهش را پوشیده بود ... برف می بارید و همه جا را سفید کرده بود ...یک انار قرمز برداشت و رفت...رد پایش روی برف ها مانده بود ... زیر درخت پسرکی نشسته بود...دستهایش را بهم می مالید تا کمی گرم شود ...از شدت سرما و گرسنگی اشکهایش جاری شده بودند ...مرد کمی جلو رفت بارونی اش را روی او گذاشت و انار را به او داد و در حالیکه به آسمان نگاه می کرد دور شد... 

 

*یلدا مبارک*

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد