پیدایت نمی کنم

 

 شاید تقصیر من است زیرا که تو در این نزدیکی هایی و من در دورها دنبالت می گردم...کاش پیدایت کنم!

,و خدایی که در این نزدیکی ست

کاش سهراب هنوز هم بود ...

مرغ مهتاب

می خواند.

ابری در اتاقم می گرید .

گل های چشم پشیمانی می شکفد

در تابوت پنجره ام پیکر مشرق می لولد

مغرب جان می کند

می میرد

گیاه نارنجی خورشید

در مرداب اتاقم می روید کم کم

بیدارم

نپندارید در خواب

سایه ی شاخه ای بشکسته

آهسته خوابم کرد

اکنون دارم می شنوم

آهنگ مرغ مهتاب

و گل های چشم پشیمانی را پرپر می کنم

 

حدیث

 

  • حضرت رضا علیه السلام شخصی را مشاهده کردند که میوه‌ای را کاملاً نخورد و آن را از منزل خود به دور انداخت. امام علیه السلام ناراحت شدند و فرمودند: چرا این کار را انجام دادی اگر شما بی نیاز هستید به افراد نیازمند در جامعه اطعام کنید.کافی /6/297
  • غروب...

    هرگز برای غروب کردن خورشید گریه نکن زیرا آن وقت اشکهایت به تو مجال نمی دهد تا زیبایی های ستاره ها را ببینی!

     

     

    مسافر

    دم غروب میان حضور خسته ی اشیا

    نگاه منتظری حجم وقت را می دید

    تنهایی

     

    نه صدایم
    و نه روشنی
    طنین تنهایی تو هستم
    طنین تاریکی تو

    سکوتم را شنیدی؟

                  بسان نسیمی از روی خودم بر خواهم خواست

                   درها را خواهم گشود

                  در شب جاویدان خواهم وزید.

    چشمانت را گشودی:

    شب در من فرود آمد

                                  ((سهراب سپهری))

    قطار خدا

    قطاری که به مقصد خدا می رفت ٬

    لختی در ایستگاه دنیا توقف کرد و پیامبر رو به جهان کرد

    و گفت: مقصد ما خداست ٬

    کیست که با ما سفر کند ؟

    کیست که رنج و عشق توامان بخواهد ؟

    کیست که باور کند دنیا ایستگاهی است تنها برای گذشتن ؟

    قرن ها گذشت اما از بیشمار آدمیان جز اندکی بر آن قطار سوار نشدند .

    از جهان تا خدا هزار ایستگاه بود .

    در هر ایستگاه که قطار می ایستاد ٬ کسی کم می شد .

    قطار می گذشت و سبک می شد .

    زیرا سبکی قانون راه خداست .

    قطاری که به مقصد خدا می رفت ٬ به ایستگاه بهشت رسید .

    پیامبر گفت :‌اینجا بهشت است .

    مسافران بهشتی پیاده شوند . اما اینجا ایستگاه آخرین نیست .

    مسافرانی که پیاده شدند ٬ بهشتی شدند .

    اما اندکی ٬ باز هم ماندند ٬ قطار دوباره راه افتاد و بهشت جا ماند .

    آنگاه خدا رو به مسافرانش کرد و گفت :

    درود بر شما ٬ راز من همین بود .

    آن که مرا می خواهد ٬ در ایستگاه بهشت پیاده نخواهد شد .

    و آن هنگام که قطار به ایستگاه آخر رسید ٬ دیگر نه قطاری بود و نه مسافری ...

    ( نویسنده : خانم عرفان نظرآهاری )

     

    وصیت

     

    آن زمان که دستان چالاک مرگ

    طومار هستی مرا در هم پیچید

    کامل ترین سرود آشتی را

    برایم ساز کنید!

    Solo una mano d'angelo

    Solo una mano d'angelo magnify

    Solo una mano d'angelo
    intatta di seَ,del suo amore per se
    potrebbe
    offrimi la concavita del suo palmo
    perche vi riversi il mio pianto



    تنها دست فرشته ای
    نیالوده به خویش و عشق خویش
    می تواند
    پیاله ی دستانش را
    پذیرای اشک هایم کند

    Alda merini