یک دقیقه بیشتر

  

بارونی سیاهش را پوشیده بود ... برف می بارید و همه جا را سفید کرده بود ...یک انار قرمز برداشت و رفت...رد پایش روی برف ها مانده بود ... زیر درخت پسرکی نشسته بود...دستهایش را بهم می مالید تا کمی گرم شود ...از شدت سرما و گرسنگی اشکهایش جاری شده بودند ...مرد کمی جلو رفت بارونی اش را روی او گذاشت و انار را به او داد و در حالیکه به آسمان نگاه می کرد دور شد... 

 

*یلدا مبارک*

بوی نم

هوا سرد شده بود...در اتاق باز و حیاط کامل پیدا بود ...خیلی وقت بود اینجا نیومده بودیم ...بوی نمش رو دوست داشتم...روبه روی اتاق درخت انجیر بود ،بابا می گفت وقتی 8 سالش بود این درخت انجیر رو کاشته...انگار میان ترک دیوار صدای بچه گیشان مانده بود ...