آن شب قدری که گویند اهل خلوت، امشب است یارب! 
این تاثیر دولت در کدامین کوکب است؟
تا به گیسوی تو دست ناسزایان کم رسد 
هر دلی از حلقه‌ای در ذکر یارب یارب است...


کی شبروان کویت آرند ره به سویت
عکسی ز شمع رویت، تا راهبر نباشد


گاهی همه ی سونات ها را می گردم 
تا خودم را پیدا کنم 
بعضی از این سونات ها تطابق عجیبی با حال آن لحظه ام دارد 
انگار همه ی این قطعه را 
جایی برای من نوشتند

بگذار آغوشم برای خودم بماند 

آن دورترها همه چیز سخت دردناک است 
لحظه ها هویتم را خواهند گرفت...

.

 

 

جز آن لیوان  

که لکه های چای 

با روحش درآمیخته است  

و گرمایش ،  

سردی دستان مرا نوازش می دهد 

هیچ به تنهایی ام راه نخواهم داد 

و هرگز با آن گیلاس تو  

که سردی اش  

دست هایت را به خود آلوده است 

و تو جز آن هیچ نخواهی دید 

پیمانی نخواهم داشت

روزی ...

 

 

من همین جا هستم . در بین این درخت های سبز ... بوی باران در همه جایِ راهم پیچیده است ... و من با دستانی خیس به راهم ادامه می دهم  ... شاید روزی به آرزوهایم برسم...

 


راه...

هو المحبوب 

 باید  مسیر را طی کند ، قدم هایش را بر می دارد . 

به وسط های راه  می رسد و شاید راهش تازه از همین جا شروع می شود ... 

ناگهان همه چیز سخت می شود و شکل دیگری پیدا می کند ، در همین لحظه قدم هایش را تند و تند تر می کند  مانند آرشه ای که ناگهان با شتاب کشیده می شود و دیوانه وار به حرکتش ادامه می دهد و در واقع اوج آهنگ همین جاست و بعد صدایی آرام ... و او در آن لحظه به هدفش رسیده است....

هیچ

وقتی قاصدک را از میان دستانت فوت می کنی تا برود... 

همان لحظه تمام می شود از  آن به بعد دیگر عشق نیست فقط خاطره است!  

 


بادبادک ها

 به نام آرام دلها

قدم هایش کمی آرام تر شد،به آسمان نگاه کرد...آن بادبادک هایی که سال ها پیش نخشان از دستش رها شده بود به کجا رفته بودند؟! آسمان هنوز هم مثل همان وقتها آبی بود اما زمین رنگش را تغییر داده بود....چند قدمی  که جلوتر رفت مغازه هایی را دید با عروسک های قرمز ...و آدم هایی که به دنبال گرانترین و عجیبترین کادوها بودن برای...شاید خودشان هم نمی دانستند برای چه...با همان قدم های آهسته به راهش ادامه داد.به عشقی فکر می کرد که کمی فراتر باشد...شاید فقط یک لبخند از ته دل بس باشد برای هدیه دادن به معشوق...سرش را بلند کرد ...دختر کوچکی را دید با نگاهی مهربان شاید هم نگاهی از روی فقر ...با لباس هایی کهنه...دختر لبخند زد...همانطور که نگاهش به او بود لبخند می زد...و شاید آن قشنگترین هدیه بود...به آسمان نگاه کرد شاید بادبادک ها به کنار خدا رفته اند...

امام...

  

( هنگامی که آن مصائب ناگوار بر حسین علیه السلام وارد آمد  بر پیکر وی سیصد و بیست و اندی ضربه نیزه و شمشیر و تیر یافت شد و روایت شده است که همگی این جراحتها از مقابل آن حضرت بوده است زیرا که حسین علیه السلام هیچ گاه [ به دشمن ] پشت نمی کرد. )

امالی صدوق / 139

یک دقیقه بیشتر

  

بارونی سیاهش را پوشیده بود ... برف می بارید و همه جا را سفید کرده بود ...یک انار قرمز برداشت و رفت...رد پایش روی برف ها مانده بود ... زیر درخت پسرکی نشسته بود...دستهایش را بهم می مالید تا کمی گرم شود ...از شدت سرما و گرسنگی اشکهایش جاری شده بودند ...مرد کمی جلو رفت بارونی اش را روی او گذاشت و انار را به او داد و در حالیکه به آسمان نگاه می کرد دور شد... 

 

*یلدا مبارک*

بوی نم

هوا سرد شده بود...در اتاق باز و حیاط کامل پیدا بود ...خیلی وقت بود اینجا نیومده بودیم ...بوی نمش رو دوست داشتم...روبه روی اتاق درخت انجیر بود ،بابا می گفت وقتی 8 سالش بود این درخت انجیر رو کاشته...انگار میان ترک دیوار صدای بچه گیشان مانده بود ...

انارشان...

شب بود ...ده  ساکت و آروم بود ...چراغ خونه ها روشن بود...رسیدیم کنار خونشون...خونشون بوی درخت می داد بوی بارون بوی انار...روی ایوون نشسته بودن روبه روی درخت انار... بارون استاد شجریان رو گوش می دادن و انار دون می کردن...حرفهایشان مثل دانه های انار بود و انارشان همیشه تازه... 

                                                                                     

امشب افطار دعوتی خود بهشت

هو...

وضو گرفت چادرش رو سرش کرد  قرآن رو برداشت  سوره ی اعراف آیه ی 127:استعینوا بالله و اصبروا .ساعت 7 شده بود.قرآن رو بست و گذاشت لبه پنجره .از مسجد صدای قرآن بلند شد چیزی به اذان نمونده بود به یاد سفره ی افطار افتاد اما چیزی نبود که...سفره رو پهن کرد .اول ماه رمضان بود اما سفره خالی مونده بود.چشماش خیس شد .پرده رو کشید کنار .الله اکبر و گفتن دراز کشید چشماشو بست و رفت کنار سفره ی خدا...

                                                                        By solo

صدای پدر

پنجره ی اتاق باز بود .بارون شدید بود.صدای پدرمریضش می آمد که برایش آواز می خواند .نور پنجره ها حیاط را روشن کرده بود .صدای پدر مهربان بود پدر بلند می خواند و اشکهایش...پدر از طوفان می گفت و هوا سرد می شد. پدر لبخندی داشت که بوی گل می داد لبخند پدر اشکهایش را پنهان و صدایش را مهربان می کرد. ناگهان صدای پدر آرام و آرام تر شد و دیگر شنیده نشد...حیاط تاریک شد و باران شدید تر ...صدای پدر لای برگ ها ماند و او رفت...هنوز هم گاهی... 

                                                                                                  ‌By Solo

ماه خدا

دعای روز اول ماه مبارک رمضان:
اللهمَّ اجعل صِیامی فیهِ صِیامَ الصائِمین، وَ قِیامی فیهِ قِیامَ القائِمین، وَ نَبِّهنی فیهِ عَن نَومَةِ الغافِلین، وَ هَب لی جُرمی فیهِ یا اِلهَ العالَمین، وَاعفُ عَنّی یا عافِیاً عَنِ المُجرِمین . 

---------------------------------------------------------------------------------------- 
خدایا روزه مرا در این روز مانند روزه‌داران حقیقی که مقبول توست قرار ده ، واقامه نمازم را مانند نمازگزاران واقعی مقرر فرما ، و مرا از خواب غافلان از یاد تو، هوشیار وبیدار ساز و هم در این روز جرم و گناهم را ببخش ای خدای عالمیان واز زشتی‌هایم عفو فرما، ای عفو کننده از گنهکاران.